ياد روزهاي زندان (6)


 






 

طبعا در مقطعي كه در زندان اوين بوديد، بيش از هميشه با منش آيت الله طالقاني آشنا شديد ؟ اين دوره چطور آغاز شد؟
 

ما را بردند اوين، به بند 1 در طبقه بالا. آنجا دو قسمت بود. قسمت اول دو تا اتاق بزرگ بود، عبد بين آنها حمام و توالت بود.آن ته دو اتاق بزرگ ديگر بود. بعد اتاق ما بود و يكي هم اتاق آقايان بود. يك اتقاق تقريبا 8 در 5 هم در كنار آن بود. اين دو تا اتاق دست آقايان علما بود. ما از در كه رفتيم داخل، يكي از قديمي ها آمد بيرون ما و سلام و احوالپرسي كرد. از بس زندان رفته بوديم، همه ما را مي شناختند. اين فرد از توده اي هاي قديمي بود كه با سيروس نهاوندي آشنا بود. دست ما را گرفت و برد توي اتاق خودشان. مانده بودم كه اگر چيزي دادند بخورم يا نه و چه كار كنم كه اين گفت، «برايش چايي چيزي نريزند. از اين تنقلات بياوريد.»‌ و شروع كرد درباره من صحبت كردن. از دم در يك نفر رد شد، ديدم شهيد عراقي است. مرا ديد و گذشت، بعد برگشت و نگاهم كرد. بلند شدم و پيش رفتم. گفت، «اينجا چه كار مي كني؟» گفتم، «چه مي دانم؟ آمدم اينجا ؟ اين هم يقه ما را گرفته برده داخل. خلاصه رفتيم نشستيم با اينها يك كمي گپ زديم و بلند شديم رفتيم اتاق آقايان و ديديم به! به! چه جاي خوبي ! آمده ايم بهشت. همه آقايان هستند. آيت الله طالقاني، آيت الله انواري، آيت الله مهدوي كني، آيت الله هاشمي رفسنجاني، آيت الله منتظري، آقاي كروبي، آقاي موسوي خوئيني ها، آقاي لاهوتي، داوزده سيزده روحاني آنجا بودند. غير از آقايان، روحاني من بودم و شهيد عراقي و براي مدتي آقاي قدوسي مدتي هم آقاي مهراني بود. يك مدتي هم وحيد لاهوتي آنجا بود. علماي اصلي در آن اتاق بزرگ اصلي بودند. ما نگفتيم كه ماجرايمان از چه قرار است. اگر اسم اندرزگو مي آمد، پوستمان را مي كندند، چون ساواك تمام مدت دنبال اندرزگو بود و نمي دانستند كه من با او ارتباط دارم. اندرزگو، خدا رحمتش كند، كسي نبود كه به اين آساني ها، دم لاي تله بدهد. هيچ وقت سر قرار نمي آمد، فقط ما را چك مي كردند، مثلا مي گفت از كجا برويد، دور بزنيد، توي كدام خيابان برويد، به بقال و كاسبي هم كه مي شناخت مي سپرد كه ببيند كسي كه آمده، مأمور نيست و بعد خودش مي آمد، حرف نزدم و گفتم، «من بودم و ميثم، از ميثم خبر ندارم. احتمالا كشته شده.» اين كل اطلاعاتي بود كه به ساواك داده بودم و اينجا هم تكرار مي كردم، چون همه جا ميكروفن گذاشته بودند. حتي با تلويزيون مدار بسته ما را كنترل مي كردند. خلاصه بعد از اين جريانات آمده بوديم خدمت آقا و برايمان نور علي نور شده بود. موقعي كه رسيدم بعد از جريان فتوا بود.

از آثار آن فتوا در محيط زندان بگوييد.
 

در آنجا هيچ كس كاره اي نبود. لازم باشد اين راهمه جا مي گويم. فقط حرف «آقا» را مي خواندند. وقتي «آقا» حرف مي زد، برو برگرد نداشت. مثلا به ما مي فرمودند، «بريد بگين رئيس زندان بياد.» ما مي رفتيم زير هشت و مي گفتم، «حضرت آيت الله طالقاني فرمود اند بگين رئيس زندان بياد.» يك ربع نمي كشيد، اورا پيدا مي كردند و مي آمد. همين منوچهري و تهراني مي آمدند صاف دم در سلول مي ايستادند و مي گفتند، «آقا! چه فرمايشي دارين؟» آقا مثلا مي گفت فلان چيز. مثلا دختر آقا توي بهداري زندان بود. هر وقت مي خواستند اعظم خانم را ببينند، مي گفتند مي آمدند و آقا را با احترامي مي بردند. مثلا آقاي منتظري گاهي تشنج مي گرفت و مثلا اگر استكان و نعلبكي دستش بود، مي افتاد. مي رفتيم و مي گفتيم كه ايشان مريض است و بايد برود بهداري، به ما اعتنا نمي كردند. آقاي منتظري توي اتاق ما بود. حال ايشان كه بد مي شد، مي رفتيم به آقاي طالقاني مي گفتيم. ايشان رئيس زندان را مي خواستندو مي گفتندكه او را ببرند بهداري. گاهي به آقا مي گفتيم، «چرا به اينها نمي گين بنشينن؟» خب ما زندان رفته بوديم و مي دانستيم منوچهري و تهراني چه جور جانورهايي هستند. آقا مي گفتند، «خير ! اينها نجس اند. تنشان عرق دارد. مي نشينند روي زيلو يا زمين اينجا. نجس مي رود و بعد مشكل داريم.» آقا چنين شخصيتي داشتند. «آقا» چون شخصيت انقلابي شناخته شده در سطح بين المللي بودند، حرفشان را مي خواندند. ما از بس به زندان آمده و رفته بوديم، آقا ما را قشنگ مي شناختند. بر اثر اغواگري هاي منافقين، زنم رفته بود و نمي دانستم او را كشته اند يا نه. من و زنم توي سازمان مجاهدين بوديم. زن ها و مردها را از هم سوا مي كردند. مي دانستند كه ماركسيست نمي شويم و اعداممان مي كنند، مي گفتند بگذار اينها را از هم جدا كنيم. ما و خانم و بچه هاي ميرزا جعفر علاف توي يك خانه بوديم. اينها خانه امن داشتند، شب ها براي خواب مي رفتند، روزها مي آمدند خانه ما كه برنامه ريزي و گفت و گو كنيم. خلاصه منافقين زنم را از من جدا كردند. آقا گفتند،«تو اگر الان با خودت مشكل داري و ناراحتي، به خاطر اين است كه او هنوز زن توست. با و او را طلاق بده. » دو نفر از آقايان، يعني آقاي لاهوتي و آقاي مهدوي را شاهد تعيين كردند و آقا خطبه طلاق را خواندند. خداييش وقتي كه آقا خطبه طلاق را خواندند، من آرامش پيدا كردم و ديگر برايم مهم نبودهمسرم چه كار ميكند و به خودم گفتم،«كاش بيرون كه بودم اين كار را مي كردم.» از نظر شخصيتي هيچ كدام از آقايان در آنجا در حد آيت الله طالقاني نبودند. البته مأموران آنجا آقاي هاشمي را خيلي زرنگ مي دانستند و وقتي براي هوا خوري به حياط مي رفتيم، چهارچشمي مراقبش بودند كه ببينند با چه كسي حرف مي زند و چه كار مي كند. حياط زندان صبح ها در اختيار طبقه اولي هاي اوين بود، بعداز ظهر ها در اختيار طبقه دومي ها. حتي آقاياني هم كه آنجا بودند، آقا را به محوريت پذيرفته بودند و ساواك هم همين طور. آقا خيلي راحت به رسولي يا بقيه مي گفتند، «اين كار را بكن آن كار را نكن.» و آنها هم مي گفتند، «چشم!» آقا و اقعا احترام خاصي در ميان همه داشتند. ما مي رفتيم به پاسبان و گروهبان مي گفتيم، «مريضيم.»، مي گفت، «برو بابا!» هر كسي مي رفت، همين جواب را مي دادند، اما آقا را مي گفتند، بي برو برگرد اطاعت مي كردند. واقعا آقا يك احترام خاصي بين همه داشتند.

از جلسات تفسر مرحوم طالقاني چه به ياد داريد؟
 

تفسيري كه آقا مي گفتند در بند 4 بود. ما خيلي در بند 4 نبوديم.

در اوين چطور ؟
 

توي اوين يك برنامه اي داشتيم ساعت 3 به بعد، توي اتاقي كه آقايان بودند همه جمع مي شدند. چند تا روزنامه مي آورند. روزنامه ها را مي خوانديم. آقاي منتظري ساعت 4 و 5 مي آمد سراغ روزنامه ها. مطلبي را كه مي ديد جالب است، بلند مي خواند و همه مي گفتند، «اين خبر سوخته ! شنيديم.» و همه مي خنديدند. دعاي كميل اگر مي خواستيد بخوانند، آن آقاي لاهوتي مي خواند، اما در قرآن و تفسير و مسائل سياسي، آقا حرف مي زدند.

در صحبت هاي خصوصي، از صحبت هاي ايشان چيزي يادتان هست ؟
 

مي گفت، «ساواك مثل سگ است. اگر فرار كني،‌دنبالت مي دود، اگر بايستي، مي ايستد، اگر دنبالش كني، فرار مي كند.» ما در همان دوران، اين را به چشم ديديم. آقا كه عصا را برداشت، رئيس زندان قصر فرار كرد. اين خاطره اي است که هيچ وقت از يادم نمي رود. الان در مورد آمريكا و اسرائيل كه فكر مي كنم، مي بينم كه دقيقا اين طوري است. اگر بايستيم، آنها جا مي زنند، اگر نايستيم، دائما ما را مي ترسانند. مثلا مي گويند مي خواهند بيايند تأسيسات آب سنگين و تأسيسات هسته اي را بزنند. خب بيايند و بزنند. الان هم مشكل سران دنيا اين است كه ما در اين قضيه هيچ كدامشان را دخالت نداديم. اگر مثلا از روس ها كمك مي گرفتيم، بالاخره آمريكايي ها با آنها معامله مي كردند و يا اگر از آمريكايي ها كمك مي گرفتيم، روس ها يك جوري با آنها كنار مي آمدند. الان كه همه دنيا با ما هستند، معلوم مي شود كه منافع همه شان به خطر افتاده. حالا اگر اين علم توي كشور ما بومي شده، ميخواهند چه كارمان كنند؟اين دانشمندها هستند. مي خواهند چه كارشان كنند؟ هر جا را كه بزنند، جاي ديگري فعاليت را شروع مي كنيم.

از گفت و گوهايي كه مرحوم طالقاني در زندان با شما و سايرين داشتند، چيزي به ياد داريد؟
 

البته من در اين مورد توفيق نداشتم. ما بيشتر دنبال بحث درباره منافقين بوديم. ما نفهميديم اينها كي ماركسيست شدند. يك بار بعد از زدن زندي پور، يك اعلاميه آوردند دادند دست ما كه چاپ كنيم، ديديم آرم «فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظيما» را ندارد. نشريه اش را تيم ما بايد مي زد. اين را نزديم. ديديم آيه را ندارد، نزديم و گفتيم، « ما براي آيه اش آمديم نه براي داس و چكش.»

چه سالي بود؟
 

بعد از زدن زندي پور. حدود سال 53 و 54. گمانم تير، مرداد، شهريور بود، چون اينها در ماه مهر آن بيانيه تغيير ايدئولوژيك را دادند. فردا كه رفتم سرقرار، گفتند، «چرا اعلاميه ها را نزدي؟» گفتم، «نزدم. چون ما براي آيه اش آمده بوديم. آيه را نزدند، ما هم اينها را نزديم.» كلي عصباني شدند، ولي جوابي نداشتند بدهند، رفتند و برگشتند و گفتند، «ما مي خواهيم اينها را همه جا بريزيم،‌مثلا توي سفارت آمريكا بريزيم ودرست نيست كه آيه قرآن زير دست و پا بيفتد.» و از اين جور حرف هاي بي سر و ته. يك روز من درباره تقي شهرام با آقا حرف زدم و گفتم كه هيكلش اين طوري بود و قيافه اش اين جوري و خلاصه دقيق توصيفش كردم. آقا گفتند، «پس من درآن جلسه اين را ديده ام.» پرسيدم، «چطور؟» قبلا عرض كنم كه آقا به اندازه يك كف دست كاغذ مي دادند دست ما كه برويد پيش فلان بازاري و 20 هزار تومان بگيريد براي فلان مصرف. بيست هزار توماني كه مي گويم از بيست ميليون حالا بيشتر بود. خلاصه اين جور ارتباط هايي هم با آقا داشتيم. آقا با همه گروه هايي كه با شاه مبارزه مي كردند، ارتباط داشتند و نمي دانستند اين پولي را كه دارند به من مي دهند من حزب اللهي هستم يا حزب ملل اسلامي و يا گروه هاي مسلمان ديگر. فقط مي دانستند كه اين فرد در جريان مبارزه هست. همين رابطه را هم با مجاهدين داشتند. آقا مي گفتند، «يك بار اينها آمدند و به من گفتند كه مي خواهيم شما را ببريم كه درباره مطلبي با شما صحبت كنيم. ما را برداشتند بردند و گفتند سرت را بياور پايين و بگذاري روي صندلي.» يادم نيست كه آقا گفتند چشم هايشان را بسته بودند يا نه. آقا گفتند، «ما را بردند يك جايي. ديدم در باز شد و داخل يك پاركينگ و گفتند سرت را بلند كن و ما را بردند داخل يك اتاقي، ديدم يك آقايي آنجا نشسته. من نشستم وشروع كرديم به احوالپرسي».

آقا نگفتند چه كسي بود؟
 

با مشخصاتي كه من دادم، معلوم شد تقي شهرام بوده. چند نفر ديگر از جمله آرام و وحيد افراخته هم بودند. خلاصه آقا گفتند كه با من صحبت كرد و من گفتم،«اين چيزها را قبول ندارم و ما اسلامي هستيم و زير بار اين چيزها نمي رويم.» او برگشت و گفت، «حضرت آقا ! اگر الان توي خيابان شما را زير بگيرند، مي دانيد كه همه مي گويد ساواك اين كار را كرده ؟» آقا گفته بودند، «بله مي دانم، ولي قرار نيست فقط به دست آنها كشته شوم. به دست هر كسي كه كشته شوم، به وظيفه ام عمل مي كنم. من از كشته شدن ترسي ندارم و زير بار حرف هاي شما هم نمي روم.» گفته بودند، «پس دست كم زبانتان را كوتاه كنيد.» آقا گفته بودند، «اين كار را هم نمي كنم. من به هر كسي كه شما را به آنها معرفي كرده ام، جريان را مي گويم.» آقاي هاشمي تعريف كرد كه من داشتم مي رفتم خارج و داشتم مي رفتم سوار هواپيما بشوم كه يكي وسط راه همين حرف ها را به من زد. اينها خوب مي دانستند كه كدام گروه، تغييرايدئولوژي آنها را قبول مي كند، كدام گروه نمي كند. به اين كاملا پي برده بودند، به همين دليل عده اي را مي كشتند، عده اي را لو مي دادند. با افراد اين طور برخورد مي كردند. آدم برايشان مطرح نبود، فقط مي خواستند كارخودشان را پيش ببرند. حالا چطور شد كه آقا را شهيد نكردند، نمي دانم، ولي اين طور برخورد تندي را با ايشان كردند.

شما در زندان آخر، چه مدت به اتفاق مرحوم طالقاني در حبس بوديد؟
 

گمانم سال 56. آقا را بردند بهداري، من آنجا نبودم.

در زندان كسالت خاصي داشتند؟
 

آن موقع كه من آنجا بودم، الحمدالله، از هميشه سرحال تر بودند و حالت عادي داشتند و خوب بودند. مثلا در مورد خود من، آقا و حالت عادي داشتند و خوب بودند. مثلا در مورد خود من، آقا پرسيدند، «تو چرا ملاقاتي نداري؟» گفتم، «آقا! مي دانيد موضوع چيست ؟ من مرده ام ! چه كاري است كه به خانواده بگويند اين زنده شده وباز اينها بگيرند مرا ببرند تيرباران كنند؟» گفتند، «ببين احمد! يك سيب را بيندازي بالا، هزار تا چرخ مي خورد تا بيايد پايين. از كجا مي داني چه مي شود ؟ از كجا مي داني تيربارانت مي كنند ؟ يك كاري كن خانواده ات متوجه شوند كه زنده هستي.» قبل از اين ماجرا هم يك خاطره ديگر يادم مي آيد. پاهاي مرا عمل كرده و وزنه به آنها آويزان كرده بودند، اما خوب نشده بود. دكترهاي آنجا گفته بودند كه بايد پاهاي من بريده شوند. من زير بار نمي رفتم. وقتي آمدم و گفتم، آقا گفتند، «من موافق نيستم كه بيايند و پاهاي تو را ببرند.» منوچهري و تهراني را صدا كردند و گفتند، «با پول من، يك دكتر از بيرون مي آوريد. دكترش را هم من مي گويم چه كسي باشد. پاهاي احمد را به او نشان بدهيد. اگر گفت كه پاهايش را بايد ببرند، توي هر بيمارستاني كه خواستيد بخوابانيد، خودم هم خرج عملش را مي دهم، پاهايش را ببريد، اما به شرطي كه آن دكتر بيايد و بگويد.» آنها گفتند،«ما چنين اجازه اي نداريم و چنين كاري نمي كنيم.» آقا گفتند، «اگر اين كار را نمي كنيد، حق نداري پاي احمد را ببريد.» حالا اگر پاي ما مانده به خاطر لطف خدا و كمك و هوشياري آقاست. من با دو تا چوب زير بغل راه مي رفتم، چون آن موقع ها خيلي پاهايم ناجور بودند. هنوز چوب هارا نگه داشته ام. خاطره شيريني هم يادم هست. يك روز نوة آقا يك دانه آناناس آورده بود. هيچ كدام از ماها، از جمله آقاي طالقاني، نمي دانستيم آناناس را چه جوري مي خورند. هر چه فكر كرديم عقلمان به جايي نرسيد. اين آناناس را برديم داديم به توده اي ها كه طرفدار كارگر بودند. آنها دقيق يادمان دادند. خلاصه ما از طرفداران كارگر كه به ما مي گفتند خرده بورژوا، ياد گرفتيم كه آناناس را چه جوري مي خورند! آن روزها آناناس زياد نبود.
يك روز آقا آمدند، ديديم خيلي ناراختند. آن روزها همه با هم بوديم و تغيير حال همديگر را فوري مي فهميديم. خلاصه آقا آمدند و ديديم بدجوري ناراحتند. پرسيديم، «آقا! چه شد؟» گفتند،‌«رفته ام پيش اينها و مي گويند اعظم دارد توي زندان براي اين دختر هم سلولي اش تبليغ مي كند و او را مي سازد.» دختر را با برادرش گرفته بودند و الان اسمش يادم نيست. من گفتم، «نخير. اعظم اين طور نيست.» آنها نواري را برايم آوردند كه اعظم و آن دختر روي تخت نشسته بودند و اعظم داشت آن دختر را ارشاد مي كند.» آقا از اين ناراحت نبودند كه از آنها فيلم گرفته اند. همه ناراحتيشان اين بود كه اعظم خانم نمي دانست دارند از آنها فيلم مي گيرند و شب كه مي خواستند بخوابند، روسريشان را بر مي داشتند. بعد هم به اعظم خانم گفته بودند، «هرگز توي اتاقت بدون حجاب نباش.»

پس شايعه شكنجه دادن فرزندشان در برابرشان از اينجا نشأت مي گيرد.
 

ساواك در مورد آقا چنين غلطي نمي توانست بكند. يك چيزي را سرراست به شما بگويم.ابدا از اين حرف ها نبود. ما بوديم كه شكنجه مان مي دادند و كسي به آقا كاري نداشت. درست است كه مي گويند هر ظلمي را كه به ظالم نسبت بدهي، خوب است، ولي نه آن قدر كه ديگر كسي «راست ها» را هم باور نكند. مثلا بارها بعد از انقالب از دوستان خود شنيده ام كه مي گويند سينه آقاي طالقاني را در اثر شكنجه زخمي كرده اند. مي گفتم، «والله تا سال 56 كه من آنجا بودم، از اين خبر ها نبود. ايشان بارها در برابر خود من پيراهنشان را عوض كرده بودند و مي ديدم بدنشان سالم بود.» و تازه اينها سال هايي بودند كه اگر انقلاب نمي شد، بايد امثال مرا تيرباران مي كردند. ما را نبردند و شكنجه نكردند و نكشتند، آن وقت بيايند به آقا چنين اهانتي كنند؟ اينها را مي گفتند و خيال مي كردند مثلا دارند كار خوبي مي كنند. واقعيت ها را بگوييد كه خيلي از اين چيزها مهم تر و بالاتر است. بعد هم وقتي دروغ مي گوييد، اثر راست را ندارد كه هيچ، اثر آن را هم از بين مي برد.

مرحوم طالقاني در روحيه دادن به افرادي كه شكنجه ديده يا افسرده شده و يا به مرز «بريدن» رسيده بودند، چه تأثيري داشتند؟
 

اولا آنجا محيطي بود كه هر كسي هر مشكلي داشت، با آقا در ميان مي گذاشت، حتي اگر جلوي جمع هم نمي توانست بگويد، خصوصي به ايشان مي گفت. آقا ايشان را راهنمايي مي كرد. من كه تكليفم معلوم بود و در آستانه اعدام بودم. هر وقت كه مرا زير هشت مي خواستند، با همه خداحافظي مي كردم. من چندين بار به خاطر درگيري مسلحانه با مأموران دستگير و زنداني شده بودم و در بار آخر هم مرا با اسلحه گرفته بودند. خود ما هم باشيم در مقابل چنين فردي مي گوييم بزنيد بكشيدش. محاكمه نمي خواهد. افراد كه افسرده مي شدند، آقا نصيحتشان مي كردند كه روحيه شان را از دست ندهند. تازه ما كه مصيبت بيرون را هم داشتيم. اگر بيرون مي رفتيم تازه مكافاتمان با منافقين شروع مي شد. اينها كه بدتر بودند. صحبت هاي آقا اغلب، افراد را آسوده و راحت مي كرد. خلاصه آقا نمي گذاشتند آنها خيلي توي خودشان بمانند.

با ماركسيست ها هم ارتباط داشتيد؟
 

آنها در بند 4 نبودند،‌آنجايي كه من بودم، نصف آنها ماركسيست بودند و روز در ميان، حمام مال ما و آنها بود. قبل ازآنكه آقايان فتوا بدهند، ما منافقين را نجس مي دانستيم. من با عباس مفتاحي و اسدالله مفتاحي و احمدزاده ها توي زندان بودم. 36 نفر بودند. همگي چريك فدايي كه سه نفرشان اعدام شدند. دست تر كه به من مي زدند، مي دانستم كه بايد بروم وخودم را آب بكشم. ليوان و استكانم جدا بود. صبح كه غذا مي آوردند، چون من براي نماز بيدار مي شدم، مي رفتم غذاي خودم را مي گرفتم. با آنها نمي گرفتم كه قاتي شود. اينها فكر مي كردن من جاسوس هستم، چون يك بچه مسلمان بودم قاتي 36 ماركسيست. يك روز كه مفتاحي ها را با چشم بسته برده بودند براي محاكمه. در طول راه حنيف نژاد كنارشان نشسته بوده. موقعي كه مي رسند و چشم بندها را باز مي كنند، همديگر را مي شناسند. مفتاحي قضيه جاسوس بودن مرا مطرح مي كند. حنيف نژاد از روي مشخصات و اسم، مرا مي شناسد و به او حالي مي كند كه من از بچه مسلمان هاي قديم هستم. از آن موقع به بعد، ديگر مرا از جلساتشان نمي راندند و به من سوءظن نداشتند.

بعد از آزادي ارتباطتان با آيت الله طالقاني چگونه بود؟
 

من خودم آزادي ام را باور نمي كردم. حتي وقتي مرا آوردند و در ميانه شهر پياده كردند، منتظر ماشيني بودم كه قاعدتا بايد مي آمد و مرا زير مي گرفت. بعدا متوجه شدم كه هدفشان بدنام كردن من نزد دوستان و شناسائي آنها بوده است. من چند بار پس از آزادي آقا خدمتشان رسيدم. در مواردي هم درسخنراني هايشان شركت مي كردم، از جمله سخنراني سالگرد 30 تير در ميدان بهارستان كه صريحا در آنجا به پذيرش رهبري امام اذعان كردند و فرمودند، «من خستگي و نااميدي خودم را با گرفتن نور ايمان از امام از بين مي برم.» در آن روزها، ما نگران بوديم كه منافقين كه به دفتر ايشان تردد داشتند، براي دور كردن ايشان از امام و انقلاب، توطئه بچينند كه بحمدالله با هوشياري و دقتي كه از ايشان سراغ داشتيم، به نتيجه نرسيدند. به هر حال من بخش اعظم بضاعت اندك ديني و فكري خودم را از آقا دارم و به ايشان مديونم.

پي نوشت:
 

1. آيه 95 سوره نساء، لايستوي القاعدون من المومنين غير اولي الضرر و المجاهدون في سيبل الله باموالهم و انفسهم فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم علي القاعدين درجه و كلا وعدالله الحسني و فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظيما. مساوي نيستند نشستگان و آنهائي كه عذري ندارند و جهاد نمي كنند با مؤمنان و با جهاد كنندگان در راه دين خدا به مال هايشان و جان هايشان، پس برتري داد خداوند آنهائي را كه جهاد كنند به اموالشان و جان هايشان بر نشستگان و همه اهل ايمان را نويد نكوئي داد و جهاد كنندگان را بر نشستگان، بخشايش و آمرزشي بزرگ از جانب خداوند است.
 

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22